ساینای عزیزساینای عزیز، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

سیمرغ زندگیمون

خدا رو شکر تموم شد

یازده روز گذشت خدا رو شکر ساینا یه چند روزی هست که بهتر شده داره با قضیه کنار میاد.دندون نیش سمت راست بالا هم دیگه قابل دیدن.از امروز بیا هم کامل و واضح میگه.لباسهای پاییزه هم دارم کم کم تنش می کنم امروز یه کم خنک بود.دیگه اگه خدا بخواد داره خانوم می شه.این مرحله هم با موفقیت گذروندیم. عاشقتم عشقم ...
16 مهر 1392

روزگار ما!

هشت روز از آخرین باری که ساینا شیر خورد گذشت.درست ساعت هفت صبح شنبه پیش بود.شیرم که خشک نشده ساینا هم کمو بیش بهانه میگیره.نمیدونم چیکار کنم.      
13 مهر 1392

دلم واست تنگ شده گلم

امروز خیلی دلم گرفته بود .روزگارمون توی این چند روز بدک نبود موقع خواب یه کم باهات مشکل دارم.خدا رو شکر دخترم صبوره و مثل مامانش نیست.خیلی مظلوم شدی آرومو بی صدا میای توی بغلم و سرتو میزاری روی شونهام دلم آتیش میگیره بعضی وقتا هم به یقه لباسم دست میزنی بعد خودت با خجالت بهم نگاه میکنی و سرتو میندازی پایین دلم میگیره دلم واست تنگ شده عشقم واسه اون چشمون سیاهت که موقع شیر خوردن به چشمام خیره می شدی و منم قلقلکت می دادم تو هم حسابی میخندیدی اما بازم خدا رو شکر                                         &nbs...
10 مهر 1392

بای بای شیر مامان!

ساینا جون خانومم با شیر مامان یا به همون زبون خودش جی جی خداحافظی کرد.آخه یه مدت بود که خیلی به من وابسته شده بود.یعنی از شب تا صبح درگیر این قضیه بودیم منم با دکترش صحبت کردم اونم گفت شبها نباید بخوره.ما هم گفتیم چه کاریه کلا نخوره آخه اینطوری هم من اذیتم هم ساینا با بابای تصمیم گرفتیم که شما دیگه با این قضیه بای بای کنی. از اول هفته پیش وعده های روز رو کم کردیم تا اینکه از روز شنبه کلا قطع شد.صبح دیروز واسه آخرین بار هفت صبح خوردی بعدم تا نه خوابیدی وقتی بیدار شدی با مرضیه جون و کوثر رفتیم خانه اسباب بازی ظهر که برگشتیم خیلی بهانه گرفتی بازم شال و کلاه کردیم رفتیم پیش بابای.ساعت 2 اومدیم و شما بازم ناراحت بودی اما بمیرم واست ساعت 3 تسلیم ش...
7 مهر 1392

یه خواب!

یه روز صبح از خواب بیدار شدم خواب شب قبلم اومد توی ذهنم.ساینا 4 ماهه شده بود توی کالسکش داشتیم می رفتیم یه هو بارون شدید شروع شد ساینا از توی کالسکش پرت شد بیرون بارون شدید داشت می ریخت توی صورتش منم با گریه برش داشتم.رفتیم خونه خاله الهه اونجا به الهه جون گفتم یه همچین اتفاقی افتاده باید سفره حضرت رقیه بندازم توی امامزاده صالح(ع).حالا می خوام نذرمو ادا کنم.انشالله ساینا 21 شهریور واسه اولین بار رفت آرایشگاه و موهاشو مرتب کرد اما عکس نداره آخه خانوم آرایشگر اجازه نداد. امروز صبح هم واسه اولین بار تخم مرغ نیمرو خورد اونم کامل. خدارو شکر. برین ادامه مطلب.   . عشق آب بازی و حموم احساس موفقیت بعد از ترکوندن لب تاپ ...
24 شهريور 1392

مسافرت پرنسس

ما برگشتیم از مسافرت می خواستم زودتر بیامو مطالب رو بزارم اما انگار وب مشکل داشت برین ادامه مطلب انزلی جلوی ویلا توی شنها کیف میکرد .دندوناشو آماده واسه رفتن به دریا کارمون بود بلالم خوردیم جاتون خالی مرداب انزلی که یه کم ساینا جون ترسیده بود. اردبیلم رفتیم جای همه دوستای وبلاگی خالی خیلی خوش گذشت اما عکس خاصی نبود که بذارم همه دوستان ببینن     ...
21 شهريور 1392

روزت مبارک نازنین

میدونم دیر شده خیلی خیلللللللللللللللی ببخشید اما خیلییییی کار داشتم مامان جونم پارسال روز دختر سه ماهو نیمه بودی عسلم اما حالااااااااا یه دختر بزرگ ناز نازی مامان شدی امیدوارم همیشه سالمو سر حال باشی گلکم .بازم روزت مبارک.خیلی خوبه که روز دختر و ما یه دختر ناز تو خونمون داریم خدایا هزاران بار شکرت این گلهای زیبا هم تقدیم به سیمرغ زیبایم البته کادوش محفوظه ...
19 شهريور 1392